درد دل طلبگی

ساخت وبلاگ
یک روز سرت به سنگ خواهد خورد..۲قرار شد در هتل عباسی اصفهان او و مادرش با هم بیایند و من او را از نزدیک ببینم.وقتی که به اصفهان رسیدم از اتوبوس پیاده شدم و بعد با تاکسی به طرف چهارباغ رفتم.دل توی دلم نبود.بی‌قراری و دلشوره از یک طرف و پیامک های او از طرف دیگروارد لابی هتل شدممن از قم آمده بودم و او و مادرش از خیابان مولوی باید می‌آمدند. اما با این حال من حدود نیم ساعت زودتر از او رسیدم.گارسون لابی هتل چند مرتبه آمد و مرا به چای و قهوه دعوت کرد..اما آنقدر دلهره داشتم که چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت...!می‌خواستم خودم را بزرگتر از آنچه هستم نشان دهم برای همین اندام لاغرم را میان پالتوی سیاهم مخفی کردم و پس از چند پیام و تماس بالاخره آمد..اما نه با مادرش بلکه با خواهر کوچکترش درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1402 ساعت: 15:06

یک روز سرت به سنگ خواهد خورد..۳برای شب وعده گرفته بودیم که مراسم خواستگاری را برگزار کنیم.جاده انگار کش می‌آورد..هرچه می‌رفتیم اصفهان انگار دورتر می‌شدچشم هایم را روی هم گذاشته بودم و در دل دعا دعا میکردم که امشب به خوبی و خوشی بگذرد..بالاخره به اصفهان رسیدیمآدرس شان را به هزار بدبختی پیدا کردیم و با چندین بار تماس و فرستادن لوکیشن و آمدن سر خیابان بالاخره به مقصد رسیدیم.اما چشمت روز بد نبیند! درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1402 ساعت: 15:06

حیف .. درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1402 ساعت: 15:06

دید و بازدیدها که تمام شد از خانواده محبوب خداحافظی کردم و به قم برگشتم.قرارمان این شد که بعد از امتحانات چهارم تیرماه ۸۶ عروسی را رفسنجان برگزار کنیم.باید قم یک خانه اجاره میکردم و قبل از عروسی جهاز خودم و محبوبه را می‌چیدیم. درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 1:25

نزدیک قم که رسیدیم یک دفعه سرفه ای کرد و همه‌ی پوست ها و . . را قورت داد داشت خفه می‌شد که از آب‌سردکن ماشین یک لیوان آب سرد دادمش که بخورد درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 1:25

عصر با محبوبه و مادر و همسر رضا به بازار رفتیم برای خرید عید.مادرم از رانندگی من تعریف می‌کرد و ذوق کرده بود که کنارم نشسته بود چون داشتیم بعد از چندین سال که اعیاد خانه نبودم با ماشین خودم آنها را بازار می‌بردم درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 35 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 12:52

دید و بازدیدها که تمام شد از خانواده محبوب خداحافظی کردم و به قم برگشتم.قرارمان این شد که بعد از امتحانات چهارم تیرماه ۸۶ عروسی را رفسنجان برگزار کنیم.باید قم یک خانه اجاره میکردم و قبل از عروسی جهاز خودم و محبوبه را می‌چیدیم. درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 39 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 12:52

از خجالت داشتم آب میشدم که خواهرم جلو آمد و بلند گفت: عه این آقا هم بلد است خجالت بکشد و سرخ شود درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 33 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 12:52

این داستان را ابن جوزی نقل میکند که:در بلخ مردی علوی [ از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی(ع) ] زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.*⃣ همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند،پرسیدم: او کیست؟گفتند: شیخ شهر است.من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادمولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.در راه پیر مردی را در مغازه ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع اند،*پرسیدم: او کیست؟*گفتند: او شخصی مجوسی است،با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟*لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،*پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد.شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور.*سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاندو انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.*در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد.در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟*پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است.شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند*عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟*شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید. درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 11 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:27

این داستان را ابن جوزی نقل میکند که:در بلخ مردی علوی [ از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی(ع) ] زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.*⃣ همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما درد دل طلبگی...ادامه مطلب
ما را در سایت درد دل طلبگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6talabegi1 بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 10 آذر 1400 ساعت: 3:32